خیابانها از شیون سرمست بودند
در شرابخانه ها و خیابان های پیچ در پیچ،
در خیال بازی های برقی،
کاویدم آن بیسرانجام و دلفریب را،
آن درهم کوفتهی ازلی را با سخن.
خیابانها از شیون سرمست بودند.
خورشیدها در ویترین های درخشان بودند.
زیبایی چهرهی زنان!
نگاههای خیرهی مردان!
اینان شاه بودند- نه ولگرد!
از پیرمردی کنار دیوار پرسیدم:
«آیا تو انگشتان ظریفشان را آراستی،
با مروارید هایی با ارزشی بیکران؟»
آیا به آنها این خزهای رنگارنگ را سپردی؟
آیا برافروختی آنها را با ساقههایی از روشنایی؟
آیا لبان گلگونشان را رنگ کردی،
طاقهای آبی ابروانشان را؟
اما پیرمرد پاسخ نداد،
جمعیت روانه بود به سوی رؤیا.
در درخشش اسرارآمیز به جا ماندم،
تا بیندیشم به این آهنگ جوشان.
و آنها درست نادیده میگذشتند،
در قلب خود هر کدام ابهامی پنهان داشتند،
تا پرواز کنند همیشه، بیمانند،
درون آن فراسوی آبی.
جفت جفت میتراویدند.
منتظر آمدن فرشتهای تابان بودم،
هنگامی که او، در شادخواری خیابان،
یکی از آنها را تا بهشت میرساند.
در حالیکه بر فراز ما، بیرون بر لبهای خطرناک-
کوتولهای آشیان گرفت، ساکت پیچ خورد،
و زبانی که در آسمان گسترید،
به نظر پرچمی میآمد قرمز به سوی ما.
شاعر:الکساندر بلوک
مترجم:شاپور احمدی