به خود یاد دادم عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم،
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم،
دم غروب انقدر راه بروم،
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند،
و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند،
در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی،
شعرهای شاد بگویم.
آن وقت به خانه که باز گردم،
گربه ای پشمالو کف دستم را لیس می زند و خرخر می کند،
از برجک کارخانه چوب بری در کناره دریاچه،
روشنایی آتش پیداست،
تنها فریاد لک لک نشسته روی بام،
گاهی صدای سکوت را می شکند.
اگر تو بیایی و به در بزنی،
بعید نیست که نشنوم.
شاعر:آنا_آخماتووا