با سلامی سوی تو میآیم،
که بگویم خورشید برخاست،
که او به انوار گرمش،
به روی برگها تپیدن گرفت،
که بگویم بیدار شد جنگل،
همه بیدار شدهاند،
هر شاخهای و پرندهای،
از خواب جسته،
و از عطش بهار لبریز است،
بگویم،
که چون دیروز،
با همان عشق آمدهام،
که جانم،
همانگونه به سعادت لبریز یاری ست،
که به تو،
که بگویم،
از همه سو بر من،
خرمی وزیدن گرفتهاست،
که خود بیخبرم،
از اینکه چه میخوانم،
تنها نغمه میرسد مرا
نغمه، نغمه، نغمه میرسد مرا
شاعر: آفاناسی فیت