حال چند سالیست که آوارهایم،از جزیرهای خشک و بی آب و علف،
به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر،در حال حمل چادرها بر پشتمان،
بیآنکه فرصت برپا کردنشان را داشته باشیم ،
بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم،
تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم،بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم،
نصفه سیگاری دود کنیم.از احضار به احضار،از بیگاری به بیگاری،
در جیبهایمان عکسهای قدیمی بهار را داریم،
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند،شناخته نمیشوند.