به خود یاد دادم عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم،
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم،
دم غروب انقدر راه بروم،
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
و تمام مطالب و محتوای این وب سایت طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد و فعالیت میکند.
پس از بارگزاری صفحه و بر روی دکمه قبول میکنم کلیک کنید.
و از قسمت نظرات درخواست خود را ارسال کنید.
افرادی که واجد شرایط نیستند به هیچ وجه درخواست ارسال نکنند.
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم،
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم،
دم غروب انقدر راه بروم،
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
در نوا های پنهانت از تقدیری شوم خبر میرسد.
تمامی پیمان های قدیسی نفرین میشوند.
و سعادت حرمت از کف میدهد.
و چنان نیروی گیرایی در آنها میگذرد،
در شرابخانه ها و خیابان های پیچ در پیچ،
در خیال بازی های برقی،
کاویدم آن بیسرانجام و دلفریب را،
آن درهم کوفتهی ازلی را با سخن.
خیابانها از شیون سرمست بودند.
خورشیدها در ویترین های درخشان بودند.
دختری در میان همسرایان کلیسا میخواند،
از همهی کسانی که در سرزمینهای بیگانه واماندهاند،
از همهی کشتی های به سوی دریا رانده،
از همهی کسانی که سرخوشی شان را از یاد بردهاند.
هر زمانی که ریچارد کری در شهر قدم می زد، ماها ، در پیاده رو، وراندازش می کردیم : از فرق سر تا نوک پا،آقا منش می مانست؛ سخت آراسته، وشاهانه باریک اندام و بینهایت، پیراسته بود. همیشه ،محترمانه سخن می گفت؛ آنگهی که، صبح به خیر می گفت، (کلامش)ضرب آهنگ داشت. گام (هم )که بر می داشت،پر تلألؤ می نمود. متمول بود،آری ثروتمند تر از هر پادشاهی، و تعلمی ستودنی در هر مرتبتی داشت. خلاصه،تصور می کردیم، او همه چیز تمام است! و این سبب شده بود،آرزو کنیم؛ کاش جایش می بودیم! چون(مثل اسب)کار می کردیم، -بدون قوتی،حتی دریغ از یک تکه نان خشک کوفتی- و منتظر دمیدن بختمان بودیم! تا اینکه درشب تابستانی آرامی، ریچارد کری به خانه اش رفت و گلوله ای در سرش خالی کرد. شاعر:ادوین آرلینگتون رابینسون ترجمه:رضا رضوانی بروجنی